سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، گنجینه و کلید آن پرسش است . پس خدا رحمتتان کند بپرسید که به چهارکس پاداش داده می شود : پرسشگر و گوینده و شنونده و دوستدار آنها . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----67201---
بازدید امروز: ----8-----
جستجو:
سونیا-سوندوسی - چهاردیواری
  • درباره من
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان خاص
    دست یاری
    تصویر
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من

  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • سر کار میزارن ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 85/8/5 ساعت 2:12 عصر

     

    تازه از راه رسیدم . هنوز احوالاتم سرجاش نیومده . ولی تا داغ هستم گفتم نکته هاش رو بنویسم .

    صبح عید پدر از گشت و گزار صبحگاهی اومده و نیومده یک پیشنهاد دادن . که میایین این چند روز تعطیلی رو بریم ددر . ماها اولش با بی حوصلگی اومدیم بگیم نه . که با دیدن چهره ی شاداب و پر انرژی پدر منصرف شدیم .

    قرار شد برییم جنوب . ددرررررر.

    تا اومدیم کار و بار رو آماده کنیم . غروب بود . و چون پدر شبانه رانندگی نمی فرمایند صبح کلله ی سحر ساعت 8 بود که از خونه زدیم بیروون .

    از کجاها رد شدیم و چقدر گفتیم و خندیدم دیگه بماند . که فعلا اصلا حس و حال گفتنش نیست ............

    ظهر بود . سر اذان رسیدیم یه ولایتی به اسم آباده . اتفاقا روبروی عابر بانک نگه داشته بود پدر . بابا رفته بود نماز جعفر طیار بخونه . و ما هم منتظر ...... به آبجی خانم گفتم صبر کن برم ببینم اینهایی که 3 - 4 ماهه دارم براشون به اصطلاح کار میکنم . وقت میگذارم . و از جیب مبارک خرج میکنم . چقدر ریختن تا امروز به حساب ...... بزار یه حالی بکنیم اول سفری .

    رفتم کارت رو زدم .......... خیلییییییی با حال بود . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    میدونی حالم از این گرفته شد که از طرف آدمهایی که کللی براشون ارزش قائل بودم سرکار گذاشته شده بودم . خیلی ضایع بود ...

    ولی خب پیش میاد . این روزها اکثر ملت همین ریختی هستن ...


    نظرات دیگران ( )

  • چه زود میگذره ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی چهارشنبه 85/7/26 ساعت 9:50 صبح

     

    خیلی وقته دستم به نوشتن روون نیست . دلم به گپ و گفتگو ....

    حسابش از دستم در رفته . ایام بی کش و پیمون سپری میشن . و من دیگه لای سررسیدم رو هم باز نمیکنم .

    از همون شبی که رفتیم برای دیدار مجدد مامان رفیق نازنینم .

     

    شنبه بود صبح کلله ی سحر . با خودم گفتم بزار تا مشغول نشده و سرش شلوغ نیست هنوز . یه حال و احوالی ازش بپرسم . لابلای احوالپرسیها یه جورایی احساس کردم که انگار بدش نمیاد یه سری بهش بزنیم یا یه دیداری تازه کنیم . این آدمی که همیشه لابلای صحبتهاش میگفت مادرم از زمانی که شیمی درمانی میکنه دیگه دلش نمی خواد کسی بیاد دیدنش . چون ظاهرش -چهره و ریخت و غیافش- عوض شده . ولی انگار وقتی گفتم خیلی دلمون میخواد بیاییم مامان رو ببینیم استقبال کرد . ......!

    یه زنگ زدم به مینا . ( ما عادت داریم برای اینکه زیادی هم مزاحم وقت نازنین نشیم . هر وقت خبر خاصی میگیریم به همدیگه گزارش میدیم ) بهش گفتم :..آره انگار بدش نیومد گفتم دلمون خیلی میخواسته بیاییم ... ولی به جان خودم جرعت نکردم یه برنامه درست بگذارم برای دیدن مامانش . نمی دونم چرا . ولی . یک کمی احساس کردم اوضاع روحیش جالب نیست... مینا جونِ من یه خبری بگیر . ببین اصلا اگه شد یه برنامه میزاریم که بریم . مینا گفت . نه... پس بزار اول برنامه رفتن خودمون رو ردیف کنیم . بعد به نازنین هم میگیم .

    تا بعد از ظهر برنامه رو جور کردیم . قرار شد مینا ردیف کنه .

     برنامه رو ردیف کردیم . یه 3-4 نفری شدیم .....

    مینا میگفت . سونیا نمیدونی همون بود که میگفتی . نازنین میگفت مامانم خیلی دلش گرفته . شماها که میایین از بس میگین و میخندید . کلی انرژی میگیره . همیشه اومدن شماها براش بهتر از آرام بخش بوده براش . ..... آره راست میگفتی سونا ! اصلا انگار منتظر بود ما بریم . خیلی خوشحال شد که میریم .........

    آره . رفتیم . کللی گفتیم و خندیدیم . از زمین و زمان بافتیم و ساختیم .شیرین که تازه 4 ماه بود مامان شده بود رو هم برده بودیم همراهمون . مامان نازنین و خود نازنین اونقدر عاشقانه با بچه ی شیرین بازی میکردن که ما حسودیمون شده بود ......... برق شادی رو وقت اومدن میشد توی نگاهش دید .

    ولی راستش از اون شب تا حالا خودم اوفتادم . توان ندارم . از اینکه عمرم داره بیهوده بدون هیچ نتیجه گیری ارزشمندی تلف میشه دپرس شدم حسااااااابی . هییییییییییی......


    نظرات دیگران ( )

  • دیگه ادامه نده ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 85/7/6 ساعت 8:48 صبح

    یش از این تحمل ندارم .... نمیتونم . یادنگرفتم ...

    یاد نگرفتم . بیش از این توی خودم بریزم و حرف نزنم ... از راه که رسیدم . مادر بهم خسته نباشی گفت و از احوال مامان نازنین پرسید . نمی دونستم چی بگم . از اینجا شروع کردم . مامان محبوبه و مینا که وقت ملاقات اومدن توی بخش تا مامان نازنین  رو دیدن . از تعجب فقط مات مونده بودن ....


    مامان پرید وسط حرفام . بسه . دیگه نمی خوام بشنوم . ...


    دیگه ادامه نده .... 


    هیچ کس تحمل شنیدن حتی نداشت . و براستی چقدر سخت میشه روزگار بر دوستی که شاهد رنج کشیدن مادرش . کسی که شاهد آب شدن روز به روز مادر میشه . کسی که شاهد ناله های جانسوز مادری میشه که زمانی ...


    سخت میشه سخت . میدونی گاهی زیادی پر رو میشم . بنده درست و درمونی که نیستم .....هیچ . بیش از اندازه گستاخی هم میکنم . هر چه نعمت بر سرم باریدن کرده ندیده می گیرم و باز هم گستاخانه حرص میزنم . وقتی هم که بنا بر مصلحتی نمیگیرم حاجتم رو . ورد زبونم میشه که :... هیییی  خدا هم که من رو فراموش کرده . امروز نمی دونستم چیکار کنم وقتی ... نمی دونستم .


    ولی یک چیزی رو ایمان دارم . این امتحانت سخت رو خدا فقط برای بندگان خاص و محکمش میگذاره . برای اینکه پله های رفیع بندگی رو طی کنن . تمام بند بند تنم میلرزه که اگه راست راستی من هم آدم حسابی بودم و جزو بندگان خوبش میشدم . چطور میتونستم ذره ای از مشکلاتی رو که نازنین و خانوادش تحمل کردن رو تحمل کنم ...


    نظرات دیگران ( )

  • اگه گفتم خداحافظ نه اینکه گفتنش ساد ه ست .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 85/6/30 ساعت 11:0 عصر

    شب آخرین جمعه ی ما شعبان هم گذشت .

                      

    امشب میخوام از دل در به درم بنویسم . از دلی که امشب قسمتش شد بره مسجد .

    از دلی که وقتی نصیبش شد که پای دعای کمیل باحالی بشینه . کللللللی قند توش آب شد که امشب یه خلوت جانانه میگیرم با خدای مهربانیها و ....

    از دلی که امشب از بس زخم خورده بود و آزرده . اول بسم الله . با خودش نیت کرد که دیگه امشب برای خود خودش دعا میکنه ....بلکه امشب همه ی دردهاش رو بگه و همه ی حاجاتش رو از خدای رحمن و رحیم بگیره . ولی ........

    میدونی چی شد ..........

    میدونی؟؟؟؟؟؟؟

    درست همون زمانی که من شدم و خدا ......

    درست همون زمانی که خواستم زبان باز کنم و حاجت بخوام . دیدم ...دیدم واقعا دلم ...

    دلم واقعا نمی تونه ...دلم دیگه نمی تونه تحمل کنه درد کشیدن عزیزانش رو ... نمیتونه ...

    زبانم که باز شد نتونستم . نتونستم حرفی جز دردهای دل زخم خورده و مجروح و بی رمق سولماز بزنم ...

    نتونست ...

    نتونستم بغض ترک خورده ی پروین رو که ناله هاش یکباره و ناخواسته بلند شد رو فراموش کنم ...

    فقط تونستم از زخمهای عمیق دل عزیزانم بگم . آخه هرچه خواستم از دل دردمند خودم بگم دیدم . دل شکسته تر از من بسیارند . نمیدونم ....نمیدونم . درد توی زندیگم بسیار . عمرم داره به سرعت برق و باد بی هیچ نتیجه ارزشمندی از دستم میره . شاید این بزرگترین درد سینه ی زخم خورده ی من باشه . دردی که گاهی عرصه ی زندگی رو برام تنگ تر از اونی میکنه که بتونم تحملش کنم . ولی هروقت اومدم برای هموار شدن راه زندگی خودم دعا کنم . چهره یعزیزانم اومده روبروم که .....

    ببخش که اینقدر سعی میکنم مبهم از مشکلات عزیزانم بگم . بعضیهاش رو گه گاهی همینجا گفتم . از عزیزی گفتم که مادرش حالا دیگه بیش از ماه هاست به سرطان مبتلاست . این ماه های سختی که گذشت . مشغول شیمی درمانی بود . و چه سخت گذشت . نوبتهای شیمی درمانیش تغریبا هر دو هفته یکبار بود و به محض شیمی درمانی تا یک هفته چنان دردهایی داشت که ..... هفته دوم هم که مثلا کمی بهتر بود . آنچنان روحیه ی بدی داشت که .... ما فقط سعی می کردیم دخترش رو دریابیم تا بتونه کمک حال مادرش باشه ....... و حالا که به تازگی دوره ی شیمی درمانیش تمام شده . معاینات نشون داده که شیمی درمانی فقط روی قسمتی از بدن اثر داشته و نه تمامش . حالا یا باید یک دوره ی جدید شیمی درمانی رو شروع کنن یا باید تن به جراحی بده و قسمتی که مشکل داره رو در بیارن از بدن ......... همین روزها نوبت جراحی داره .

    دیشب باهاش حرف زدم . سعی کردم عینک مثبت بینیم رو بزنم و لابلای حرفهام فقط کمی روحیه بهش بدم ....... البته همونم خدا رو شکر که زبونم یاریم کرد ....... بازم شکر که لحن کلامم جوری بود که بتونم کمی باهاش شوخی کنم . برای چند دقیقه ای هم که شده شادش کنم . بازم شکر .

     


    نظرات دیگران ( )

  • از اعتکاف شنیدم
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 85/6/3 ساعت 9:19 عصر

     

    این خاطره رو از مادری شنیدم که با پسر 16 ساله خودش رفته بود اعتکاف . مادری عاطفی که به دختر یکی یدونه و عزیز دردونه ش خیلی بیشتر از اونی که بتونه سه روز جدایی رو دوام بیاره وابسته بود .

    یه مادر عاطفی با پسری بانشاط و دلپاک . پسری صاف و صادق که با دوستانش همراه شده بود .

    کل خاطره ای که میخوام تعریف کنم رو از زبون هر دوشون شنیدم :

    مادر تعریف میکرد :

                                        

    شب بود پای تلوزیون نشسته بودیم که صحنه هایی از اعتکاف نشان داد . اشک امانم نمیداد . شوهرم پرسید:چی شده ؟ گفتم :دلم سخت هوای اعتکاف رو کرده . مشتاق و تشنه ی دو . سه شب معتکف شدن توی خانه ی خدا ... مسجد جامع . شوهرم من رو که به اون حالت دید گفت : خب سروش که داره میره . تو هم برو ببین برنامشون چطوریه . تو هم اسم بنویس . نمیدونی چه پروازی کردم اون لحظه .

    آره به همین سادگی راهی شدم .

    فقط نگران کیمیا بودم . آخه میدونستم که طاقت نمیاره سه شب توی محیط بسته .

    اونهم خدایی برنامش جور شد .

    روز دوم مادرم دعوتش کرد خونه خودشون . و روز سوم هم مهمونه خاله جونش . موند روز اول ......

    امان از زمانی که خدا بخواهد که یک کاری انجام بشه . من توی رفت و آمد کیمیا خونه ی دوستاش همیشه سخت گیرم . اون روز هم دوست کیمیا تلفن زده بود که دخترم رو دعوت کنه خونشون مهمونی . دختر نازنینم با ترس و لرز و ناامیدی به دوستش گفت صبر کن باید با مامانم صحبت کنی . اجازم رو از اون بگیری . من دیدم خب اینجوری روز اولی که من نیستم کیمیا تنها نمی مونه . موافقت کردم . دختر نازم از خوشحالی پرید توی آغوشم .

    من و سروش هر کدوم با یه کوله پشتی کوچیک راهی شدیم ....

    سروش وقتی ازش از اعتکاف پرسیدم . با یه لبخند معنی دار اینجوری شروع کرد :

    خب بهتره از مسائل حیاتی شروع کنیم . حیاتی ترینها ...

    اول اینکه دستشوئی های مسجد رو تماما داده بودن دست خانمها . و برای ما آقایون محترم یکسری دستشویی صحرایی ساخته بودن توی کوچه ی پشت مسجد . باید می رفتیم اونجا ....یا با حالت دوو میرفتیم اونطرف میدوون امام از دستشویی های عالی قاپو استفاده می کردیم .

    دوم . بهداشت . بود که بدکی نبود . جز دو سه مورد مارمولک . که از قسمت خانمها اومد به قسمت آقایون ..... البته قبلش با چندتا جیغ و فریاد اعلام قبلی شده بود .

    سوم غذا بود که همه دلچسب و خوشمزه بود . همراه با دسر . که گاهی اگر کسی دوست نداشت یا میل نداشت سهمش رو با منت به دوست بغل دستیش می داد .....

    ساعتهای استراحت هم که آماده میشدیم برای سربه سر گذاشتن...با چند قطره آب بندگان خوب خدا را از خواب غفلت بیدار می کردیم . و خودمون رو می زدیم به بی خبری .

                      

    ساعت 12 الی 2 نیمه شب .ساعت استراحت بود . چراغها خاموش بود . بعضیا به نماز شب مشغول بودن . بعضیام خواب . ما هم خب یه نماز شب میخواندیم نیم ساعت بقیش ........

                         

    مادر همین طور که سروش حرف میزد . گه گاهی چشمهاش مواج میشد . و اشک آرام آرام میجوشید از چشمان عاشقش ....


    نظرات دیگران ( )

  • کلاس فیلمنامه نویسی
    نویسنده: سونیا-سوندوسی سه شنبه 85/5/24 ساعت 2:1 عصر

    نمیدونم چطور شروع کنم ..........

    اینهمه صبوری کردم برای اینکه از اعتکاف بنویسم .

    راستش متنی که با این نام قصد نوشتنش رو داشتم هنوز ایده آلم نشده بود . هنوز توی ذهنم هلاجییییی نکرده بودمش . آنچنانکه باید و شاید .

    ولی امروز .......

    امروز پام باز شد به کلاس فیلمنامه نویسی . چندوقتی بود که تبلیغ کلاسهاش رو میدیدم . توی پانل اصلی باشگاه . ولی یکی دوبار سراغش رو گرفته بودم و نشده بود .....

    ولی امروز .....

    امروز . با کمی تاخیر رسیدم . همون اول فهمیدم که همه دوستان از نژاد فیلنامه خون و فیلم ببین هستن . که من ذاتا با این وادی ها غریبه ی غریبه بودم . خب آخه هیچ وقت حوصله نشستن و دیدن همه ی فیلم رو ندارم .هرچند که بنظرم جذاب باشه . که البته امروز فهمیدم نکته در این بوده و هست که این دوستان مشتاق از دید دیگری به تماشا مینشینن . برای اونها نشستن پای فیلم مثل نشستن در کلاس کنترل دیجیتال  برای منه . 

    با خودم گفتم خب سونیا جان تو اومدی اصل ماجرا رو که نوشتنه یاد بگیری ....

    خلاصه اینکه استاد تدریسشون رو فرمودن و یکی از دوستان هم بخشی از کتاب مقدس . ( کتاب سفر پیدایش )بخشی از تورات رو خلاصه برامون نقل فرمودن و قرار شد ما زیر ساختهایی از کتاب رو نام ببریم .........لابلای بحث روی زیرساختها . گاهی استاد نسبت به نظرهایی که میدادم به شدت جبهه میگرفت . تازه بیا و درستش کن ... باید با لحنی آرام و با ترفندی اثبات میکردم که استاد گرامی به جان شما من قصدم تندی به شما نبود .....خب این هم نظر من بود دیگه !!!

    از این هم بگذریم .

    بعد از آنتراکت .

    داستان مزاحم از مجموعه ی هزارتوی بورخس خوانده شد تا روش بحث کنیم .

    نمیدونم چقدر این داستان رو خوندین . باهاش آشنایین ...

    ولی من که آدم کور و کچلی در این شهر بودم .یه جورایی به گروه خونیم نمیخورد . تا نشسته بودم و به اصل نوشته گوش میدادم هزار و یک تحلیل از ذهنم عبور میفرمود . و به خودم بارها و بارها گفتم بچه واقعا ارزش اینجوری آموختن رو داره؟ هنوز نمیدونم ادامه بدم یا نه ....

    آره این بود کلاس فیلمنامه نویسی .


    نظرات دیگران ( )

  • خیلی کوچولو...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 85/5/5 ساعت 7:58 صبح

         

          

    ماه رجب   ماه شکوفه کردن درخت دل من و تو هم رسید .........

    هییییییی

    بیداری ؟

    یادت باشه . تو هم من رو صدا بزنی ......

     امشب دستهام رو بردم بالا و ... 

    خیلی کوچولوم ....

    هرچی فکرش رو میکنم میبینم . خیلی کوچولوتر از این حرفهام که بخواهم در محضر خدا از اونچه بر من میگذره و ازش ناراضیم شکایت کنم . هر چی فکرش رو میکنم میبینم قد این حرفها نیستم .

    آخه خدایا . مگه من بنده ی ضعیف و ناتوان تو نیستم ؟ من بنده ی هستم با دلی کوچک . ...دلی کوچک ....... خب آخدا همین دل کوچیکمه که کار دستم میده .

    خدایا امشب میخوام یه کمی بی پرده تر باهات حرف بزنم

    اجازه هست ؟

    خدایا . خیلی گناه کارم . اینو خودم خیلی خوب میدونم . خیلی پر رو هستم . این رو هم خوب میدونم ... ولی

    خدایا تو خیلی بخشنده ای . اینو ایمان دارم . تو خیلی مهربانی . این رو هم ایمان دارم ...

    خدایا تنهایی بیش از اونچه که بتونم تصورش رو بکنم درد آور شده . زخمش عمیق تر از اونیست که من بتونم تحملش کنم ........ سخت .

    اینکه آدم کنار مثلا عزیزترین کسانش باشه ولی هر روز تنهاتر از دیروز  .

    تنهایی از اونجهت که نتونم حرف دلم رو بی پرده بزنم . نتونم آنچه ذهنم رو به شدت به خودش مشغول کرده برای کسی بگم .......

    خدایا ... سخت شده زندگی . زخمهایی به دلم نشسته که مرحمی براش پیدا نمیکنم . خدایا کاش بیشتر تحویلم میگرفتی . خدایا خودت میدونی من دل کوچیکتر از اونی هستم که بتونم رنج این زخمها رو تحمل کنم . خدایا ...........

    خدایا هزاران حرف .......

    ماه رجب هم آمد .

    ماه رجب ....خدایا چقدر وقتی دیشب تلوزیون تصاویری از مسجد الحرام و خانه خودت نشون میداد حسرت میخوردم . خیلی حسرت طواف دور خانه ی تو رو دارم . چقدر وقتی خبرنگار صدا و سیما از اوضاع بغداد گزارش میداد حسرت زیارت حضرت امام علی (ع) و امام حسین (ع) رو میخوردم ......خدایا تشنه ام ....تشنه ......

    خدایا میگن امشب . شب جمعه تو در رحمتت رو به روی خیلیها باز میگذاری ......

    خدایا ........


    نظرات دیگران ( )

  • کِی حلقه شود در گردن یار ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 85/4/23 ساعت 6:50 صبح

         

     

    کی حلقه شود در گردن یار

    این دست به گردن بسته ی ما

    ای شمع جهان افروز بیا

    وی شاهد عالم سوز بیا ...... 

                  

    این روزا همش حرف حرف روز مادر بوده . حرف روز زن . حرف هدیه روز مادر ........

    میدونم مثل من عزا گرفتی چه کنی . عزیز غمت نباشه یکی دو روز دیگه وقت هست . نهایتش اگه مخت و جیبت با هم سازش نکردن حلالش یه دسته گل رز و بس .

    ولی بازم فکر کن شاید دلت با جیبت همکاری کرد و راهی برای شاداب نمودن مادر عزیزتر از جانت بهت نشون داد .....

     

    ساده باش و پشت سر مادرت راه برو .....مثل اینا .....

     

                

     این روزا روز عیدی گرفتن هم هستا ........

    یادت نره سراغ بزرگترا حتما بری . عیدی از دستت نره .......

     گفتم که نگی نگفتی . یادت نره . حتما سراغ عیدی بگیری .

    دستهای تشنه ی ما یا صاحب الزمان به چشمان پر محبت توست . میلاد مادرت زهرا (س) مبارک .

    آقاجون عیدی یادت نره .

     


    نظرات دیگران ( )

  • سلام بر ام البنین . مادر چهار سرباز هاشمی ......
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 85/4/16 ساعت 10:8 عصر

          .

     

     

    ( به مناسبت سیزده جمادی الثانی ، وفات این بانوی ارجمند )

     

     

     

     

    بعد از به دل نشاندن داغ چهار سرو

    دلبستگی به واژه  " ام البنین نداشت

    دستهات اگه نرده های بقیع رو لمس کرده باشه میدونی ......... دیدی ...

    اونجا دلت با ام البنین خیلی حرفها زده . آخه تو فقط تونستی ام البنین رو از نزدیک ببینی . مرقد مطهرش نزدیک نرده هاست ... و مزار مطهر چهار امام کمی با فاصله و دور از نرده هاست . البته اونجا که میرسی . بیشتر دلت تو رو به زیارت میبره . ولی همون دلت وقتی به کنار ام البنین میرسه . با زبان بی زبانی می پرسه از ام البنین .که مادر سردار رشید سپاه ثارالله . کجا به آرامش میرسم. کجا بشینم . به کجا چشم بدوزم تا این امواج خروشان کمی آرام بشن . کجاست . خانم فاطمه زهرا (س) کجاست ؟ تو میدونی . بگو کجاست ؟........

     

    با خاک حرف می زد و بر خاک می نشست

    حاجت به ناز شهیر روح الامین نداشت

    می گفت : ای دلاور نستوه ! ای رشید !

    خورشید نیز صبر و رضا بیش از این نداشت

    عباس من ! که لاله عباسی منی !

    ای کاش دل به داغ فراقت یقین نداشت

    ای ساغی حرم ! که عتش تشنه ی تو بود

    ساغی به جز تو . سلسله "یا "و " سین " نداشت

     

    عباس من ! شنیده ام افتاده ای ز اسب

     تاب تحمل تو مگر صدر زین نداشت ؟!

     

    بر دست و بازوی تو علی بوسه داده بود

    کس چون تو بازوان غرور آفرین نداشت

     ام البنین مادر سردار رشیدیست که من و تو بارها و بارها در لحظه های بی کسیمون بهش متوصل شدیم ...... به عباس علمدار کربلا .....


    نظرات دیگران ( )

  • به نام خداوند لوح و قلم
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 85/4/15 ساعت 8:33 صبح

    .

    میگن دیروز . روز قلم بوده .


    من رو یه روزی یه دوست قلم بدست با وبلاگستون و وبلاگ نوشتن آشنا کرد .مگه نه من هم سرم به کار خودم بود .


    ولی ..... وقتی نوشتن رو توی وبلاگ شروع کردم . خیلی از درها به روم باز شد . یه جورایی دیدم بازتر شد .


    ..............


    دنیای قلم به دستها دنیای زیبا . وسیع . و بی انتهایست و البته گاهی پر خطر و در عین حال پر جاذبه . بسیار موثر . یه دنیای با ارزش که اگه راهنمای درست و درمونی نداشته باشی و سرعتت بیش از حد مجاز باشه بد رقم چپ میکنی . من هنوز گواهی نامه نگرفتم .


    آیین نامه قبول شدم ولی هنوز حتی آمادگی امتحان عملی دادن رو هم پیدا نکردم .




    فرق من امروز اینه که وقتی به روندن دیگران دقت میکنم میتونم امتیازهای رانندگیش و یا خطاهاش رو تشخیص بدم ...........


    فقط همین ........


    که البته تا همینجا هم خدا اون بنده خدایی رو که من رو با وبلاگستون آشنا کرد بیامرزه و دست یاریگر حق همیشه همراهش .


    صاحب قلم توانمند و قدرتمندیست . خیلی چیزا از قلمش میتونی یاد بگیری . از اووون قلمهایه که قاتی مردم میشینه و مینویسه . از اون بالا . روی میز ....یا از اون روبرو . پشت میز بهت نگاه نمیکنه . همین جا کنارت نشسته و برات مینویسه .


    میدونی دنیای قلم به دستها . دنیای با ارزشیست ولی وقتی که صاحب قلم تعهد داشته باشه . به چی ؟ به اهدافی انسانی . و خدا کنه مسلمونای صاحب قلم یادشون نره مسلمون هستن . این رو گفتم چون گاهی ما مسلمونا از بس شیفته ی بعضی رشد و پیشرفتهای عزیزان غیر مسلمانمون میشیم اصلا یادمون میره توی دامن کی بزرگ شدیم . برای چه هدفی پا توی این راه گذاشتیم ......


    گاهی آنچنان اصلاح طلب میشیم که یادمون میره خودمون هم قاتی همین جامعه ای هستیم که میخواییم اصلاحش کنیم . ما هم یکی از همین مردمی هستیم که داریم در موردشون مینویسیم . حرفایی که میزنیم . دستورالعملی که میدیم خودمون هم باید اجراش کنیم ......


    گاهی فقط به خاطر اینکه نوشته هامون چاپ بشه . اختیار قلم ارزشمندمون رو به دست نامحرمانِ قدرتمند میدیم ......


    گاهی صاحبان قلمهای توانمند سرگرم موضوعهایی ریز و سطحی میشن . در صورتی که مشکلات بزرگتری . زخمهای عمیقتری هست که منتظر قلم قدرتمند اونهاست تا به زیبایی و صراحت و صداقت . بیان و درمان بشن .......


    نظرات دیگران ( )

    <      1   2   3   4      >