سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در دانشش اختلاف و دوگانگینباشد . [امام باقر علیه السلام ـ در بیان معنای راسخان در دانش ـ]
کل بازدیدها:----67195---
بازدید امروز: ----2-----
جستجو:
سونیا-سوندوسی - چهاردیواری
  • درباره من
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان خاص
    دست یاری
    تصویر
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من

  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • به روز زندگی کن
    نویسنده: سونیا-سوندوسی چهارشنبه 86/8/23 ساعت 11:37 عصر

    گیاه خواری بلدی؟

    انرژی درمانی چطور؟

    راه و روش های عجیب غریبی که اسم رو عوض می کنن تا بلکی دیگه اینقدر بلا سرت نیاد رو چطور ؟.................

    قبولشون داری؟

    مریدشون هستی؟

    ........................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


    نظرات دیگران ( )

  • گرم و صمیمی ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 86/4/15 ساعت 8:43 صبح

     غروب روز عید :

          خدایا خیلی راه رفتم . زدم از هشت بهشت توی چهارباغ و .....

     

     نمیدونم کی و چه وقت رسیدم به اونجایی که دلم تشنه ی نوشیدن یه جرعه از لب رودخونه ش بود . سلام دادم و رفتم تو . دست به ضریح گذاشته و نگذاشته یکی اومد چسبید بهم که خانم 50 تومان داری بدی به من ؟ من که توی یه فاز دیگه ای بودم . پرسیدم چی؟ دوباره گفت خانم 50 تومان داری بدی به من . تازه دوزاریم اوفتاد . اول کاری یه گدا پیله شدس بمون . با عصبانیت داشتم کیفم رو میگشتم تا پول خورد پیدا کنم . حالا خورد تر از 500 هم پیدا نمیکردم . داشتم دنبال پول خورد میگشتم که یکی پیله شده خانم میخوایی برات روضه بخونم . دیگه اونننننننننننننن روم بالا اومد عرض کردم نخیر . با عصدایی که عصبانیت ازش میبارید . خانم پرسید . حالا چته خانم ؟ در حالی که 200 تومانی رو به زن اولی میدادم . بهشون عرض کردم هیچیم نیست . دست از سر کچل من بر میدارین ؟ ؟ ؟

    سلامی دادم . کمی آرووم تر شدم . عین بچه مودبها رفتم اون روبرو نشستم . راستش مدتهاست که گوش شنوایی جز این امامزاده برای دردهای دلم نیست ............مدتهاست ......

    گفتم ....گفتم . از آنچه تا کنون ندیده بودم . از اون لحظه که پدر با اشک می گفت :.... از آن لحظه ای که مادر با چشمهای بارانی به من که بارانی تر بودم میگفت : تو دیگه چرا اشک میریزی تو که باید ...... به اینهمه چهره ی خسته . ناتوان .گفتم . گفتم از اونهمه صحنه ها که دیدنش هم برام ناباورانه بود . به آدمهایی که اونقدر رنجور و دلخسته بودن که ..... و گفتم از خدایی که در این نزدیکیست ............

     

       میدونی بی پناه شدن . بی پشت و پناه شدن خیلی سخته ...... اینکه احساس کنی درد توی دلت بسیار بزرگتر از ....

       دوستی بهم یاد داده بود که بگو توکل بر خدا و امید به دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج) . اما مگه من معصومم که مهدی فاطمه به همین راحتی بیاد و ........ میدونی انتظار دیدار ازش ندارم . اصلا دیگه انتظاری ازش ندارم . فقط ای کاش ...... پشت و پناه اونهایی میشد که امیدی جز دستهای یاریگر او و مادرش ندارن .

       راستش جلوی مردم حفظ ظاهر هم بکنم . ولی گه گاهی کنترل از دست میدادم . وصل که میشدم . خودم رو رها میکردم .......

    راستش خیلی وقت بود چنین وصالی رو تجربه نکرده بودم تشنه بودم . له له میزدم . سعی در حفظ ظاهر داشتم ولی گاهی ............

         حالا جدی جدی آقاجون ...............

                                                 یا زهرا ..........


    نظرات دیگران ( )

  • عجب سرعت عملی
    نویسنده: سونیا-سوندوسی شنبه 86/3/19 ساعت 7:43 صبح

     

    جمعه غروب :

    امروز از صبح مست و ملنگ بودم . احوالاتما ناخوش بود . حالم یه جورای دیگه ای گرفت و گیر داشت . دیدم این ریختی بیش از این نمیشه جلوی خانوادهی معظم ظهور کرد . به بهانه ای رفتم توی اتاق و در رو بستم . اما خب درسته که چهاردیواری اختیاری . ولی آخه خودم چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    خیلی مچنگ بودم . ایستاده بودم وسط اتاق و به دورو اطراف خودم نگاه می کردم . نشستم روی صندلی پشت میز . سیستم رو روشن کردم . با خودم گفتم . حال هیچی رو ندارم . می خوام یه چیزی گوش بدم . ولی نه نوحه باشه . نه دعا و روضه . نه ........... اصلا میدونی مرض دارم . میخوام غیر مجاز گوش بدم . همینه که هست . حالا هرچی فکرش رو میکردم . من خیلی پاستریزه تر از این حرفا بودم . داشت حالم از بچه مثبت بودن خودم بهم میخورد که یادم افتاد 7-8 سال پیش از خوان نعمت دخترای مشنگ فامیل یه چیزایی بهمون رسیده بود . باید داشته باشم . رفتم سراغ آرشیوهای خاک خورده ی سی دی هام . داشتم ناامید میشدم که لابلای سی دیها یکی پیدا کردم . رایت شده . روش فقط نوشته شده بود .صدا . گفتم بزار اینو امتحانش کنم ..........

    باز که شد .......... خودش بود .

    به متن اشعار گوش نمیدادم . فقط میخواستم همهی موسیقی ها رو تست کنم . خندم گرفته بود که آدم با دایی شیطمونکش که آشتی میکنه .عاشقانه صداش میکنه . چقدر سریع العجابه عمل میکنه . حتی به لحظه هم نمی کشه .

    اخه میدونی امروز بی خیال نماز و دعا و کمپلت جمعه ی منتظران و اینجور احوالات شدم حسابی . حوصله ی نصیحت شنیدنم ندارم .( منظور اینکه اینها رو نگفتم که تو بیایی اینجا بشینی به سبک آخوندا نصیحتم کنی ) . خودم پاش بیوفته یککککککک آخوندی میشم برات که نگووو . ولی حالا حوصله ندارم . این صداهای مزخرفم گوش دادم فقط فرقی که با قبل از گوش دادنم کردم اینه که ارادت بیشتری پیدا کردم نسبت به دایی شیطونک . بیشتر ایشون رو میشناسم . داشتم فکر میکردم که ایشون برای جذب بندگان خدا چقدر زود آدمها رو تحویل میگیرن . تو اگه خودت حوس گناه کنی ایشون معطلت هم نمیکنن . سفره باز باز . هییییییییییییی

    خدایا کاش میتونستم یه راهی پیدا کنم از اونطرفی . از طرف خوان نعمت الهی . شیرجه بزنم توش . فکر کنم .کلیدش نماز باشه ........

    آره . بزار پاشم برم حداقل نماز مغرب و عشاء رو به وقتش بخونم . تو هم به جای نصیحت دو تا دعا کن در حقم بلکی کارم به درگاه الهی درست بشه رفیق .


    نظرات دیگران ( )

  • چند لحظ تامل ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 86/2/27 ساعت 9:29 صبح

     

    این سیب چه کارا ازش بر میاد ...

     


    نظرات دیگران ( )

  • امتحان .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی دوشنبه 86/2/17 ساعت 11:14 صبح

    گذاشتم صدا توی گوشم باشه ........

    دنبال آهنگی بودم برای وبلاگ یکی از دوستام . سرچ کردم . یک صفحه رو باز کردم . مجموعه ای از لینکهای موسیقیهای متفاوت بود . روش کلیک کردم . توی گوشم بود .........

    عین یه نوحه بود برام . اشک امونم نمیداد . یاد آور تلخترین ایام زندگیم . یادآور لحظه هایی بود که با چشمای خودم شاهدش بودم . چقدر سخت گذشت . چقدر سخت . نابودی عزیزترین و نزدیک ترین کسم رو میدیدم و نمیتونستم کاری کنم . نمیتونستیم کاری کنیم . فقط شاهد بودیم . ÇÏÇãå ãØáÈ...

    نظرات دیگران ( )

  • زنده ایم . شکر
    نویسنده: سونیا-سوندوسی شنبه 86/1/25 ساعت 9:29 عصر

     

    راستش اومدم بگم زنده ام . شکر .

    حرف باسه گفتن دادا زیادس . ولی گوشی نامحرمم زیادس .

    ادامه مطلب...

    نظرات دیگران ( )

  • سال نو مبارک .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 86/1/2 ساعت 2:32 عصر

    شاد باشید و همیشه سلامت .


    نظرات دیگران ( )

  • خدایا صبر
    نویسنده: سونیا-سوندوسی دوشنبه 85/10/25 ساعت 11:46 عصر

     

     سرم رو بالا گرفتم .

                      ولوم صدا رو کشیدم پایین و همونطور که نفس عمیقی رو فرو میخوردم با خودم آرام و آهسته فریاد میکردم . فرو میخورم . فرو میخورم . تحمل میکنم . تحمل میکنم . نگذاشتم اشکها بیش از این جاری بشه . چهره رو معمولی و بی تفاوت نگهش داشتم . ولی نمی شد . دهنم رو باز کردم . و فریادی خفه شده کشیدم . جوری که هیچ صدایی جایی شنیده نشه . و فرو خوردم . داشتم تمام توانم رو بکار میبردم تا بتونم خودم رو نگهدارم . که تلفن زنگ زد . تلفن سالن پذیرایی بود . دویدم طرفش . خاله بود . صدا رو درست کردم . بعد از کلی سلام و احوال پرسی و قربون صدقه ی هم رفتن در جوابش گفتم مامان خوابیده . وقتی خواست قرار یه مهمونی رو بزاره گفتم که فکر نکنم بتونه بیاد . دیگه این جمله های آخری ناخدآگاه بقضم داشت می ترکید . گوشی رو که قطش کردم . اشکها خود به خود جاری شد . ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صدایی جایی شنیده نشه . چهرم عادی باشه ...

    بلند شدم شروع کردم به شستن لباسهام . اونهایش که میشد رو میگذاشتم روی بخاری تا بخشکه . نمیدونستم برای چی . فقط میخواستم مشغول باشم . در حین شستن فقط نفس عمیق میکشیدم و با فروخوردنش به خودم میفهموندم که من میتونم . میتونم فرو بخورم . میتونم .

     فقط اومدم اینجا بنویسم . تا برای همیشه یادم بمونه این وسط توی اون لحظه های تلخ و خارج از تحمل من . فقط آقام امام رضا به کمتر از چند دقیقه پاسخم رو داد . داشتم از دست می رفتم . حیرون مونده بودم . اومدم توی اتاق خودم . آروم قدم میزدم . چشمم افتاد به صندوقی که تازگی برای قرآنم در نظر گرفته بودم . همونطور که اشکهای بی صدا صورتم رو پوشونده بود فقط  سرم رو گرفتم بالا و بهش گفتم آخدا پس کجایی . کجایی ؟ بگو . بهم بگو چه کنم . آخدا . تو خدای ما هستی . مگه نه؟!!!!! هستی . مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟ هستی؟

    پس کجایی؟

    یه نگاهم به قرآن بود . سرم به آسمان . نمیدونستم چی میگم . دیگه داشت از کنترلم خارج میشد . فقط بهش میگفتم آخدا . تو هستی . مگه نه ؟!!!!!!!!!

    و این وسط انگار چیزی من رو متوجه تمام زیارتهام کرد . رفتم توی آشپز خونه همونطور که شیر آب رو باز میکردم تا یه لنگه جورابم رو بشورم . فقط با خود آقا امام رضا متوسل شده بودم و حرفهای نگوی خودم رو براش تند تند میگفتم . چند دقیقه بعد بود که کم کم کمی آرامش رو احساس کردم . اولش شک کردم که نکنه راست راستی ناله هام رو آقا و مولام شنیده ؟!!!!!!!!!! ولی بعد هر چه بیشتر گذشت دلم بیشتر به لطف آقام اطمینان کرد ..............

    قربان فاطمه ی زهرا (س) و تمام فرزاندان رشید و بزرگوار خانم .


    نظرات دیگران ( )

  • دلی که توش رخت میشورن .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی سه شنبه 85/9/21 ساعت 9:36 عصر

     

     

     دلم این روزها آنچنان آشفته بازاریست که قابل وصف نیست . سرم این روزها آنچنان پر از افکار گوناگون از نژادهای متفاوت هست که ...

    نمی دونم . نمی دونم کدومشون رو چطور ...

    آشفته بازاریست . ناگفتنی .

    از خیلی ها متفنرم . از خیلی ها حالم به هم می خوره . خیلی ها برام بود و نبودشون برام دیگه فرقی نمی کنه . خیلی ها بهم لطف دارن و مدیون خیلی های دیگه هستم .

    دنیای عجیب غریب و آشفته بازاریست .نمیدونم چرا ولی این دنیا همیشه برای من یا راکد بود یا شتابش با شتاب نور برابرای میکرده . منم که هیچ موقع عادت به نشستن نداشتم یه جورایی مجبور بودم به حرکت با همون شتاب حتی اگه از توانم خارج بوده .

    دنیای عجیب غریب و نامردیست . در زد و اومد توی دفتر . ( راستش زیاد رو به دیگران نمیدم  . نه به خاطر اینکه خوشم نمیاد که سنگ صبور دوستام باشم . نه .....راستش به این خاطر که میترسم منم قاتی ماجراهاشون کنن . از این تجربه ها داشتم و زخم خوردشم هستم . ) اومد تو دم به گریه بود . ( کلا آدم ساکت و بی زبونیه ) بی مقدمه شروع کرد . که دیگه نمیخوام برم دانشگاه پرسیدم : چراااااا؟

    درد و دلهاش رو  کرد . دیگه دل برام نمونده ... به خدا نمیدونم چی بگم . چی بنویسم . تا یه کم . یه کم این دلسوراخ سوراخ و بی درمون من کمی علاج پیدا کنه .

    چند وقتیه . دوباره نمک ریخته روی زخمهای کهنه ی من . زخمهای فراموش شده ی دل من .

    دوباره یکی چنگک برداشته و جای زخمهای قدیمی دل مرده ی منو شخم زده اونم عمیق ......

    همه ی اینها داره وقتی اتفاق میوفته که من باید مثلا در آرامش روحی و دور از مسائلی که ذهنم رو مشغول کنه به کار و بار و زندگیم برسم .

    این وسط ملت یادشون میوفته میخوان برن خوش گذرونی  و کار و زندگی معمولیشونم میریزن روی کله ی سونیای بی زبون .

     فقط

                      به امید دستهای یاریگر مهدی فاطمه . گل نرگس .


    نظرات دیگران ( )

  • شکر خدای شفا دهنده ی مهربان را ........
    نویسنده: سونیا-سوندوسی چهارشنبه 85/9/1 ساعت 4:24 عصر

     

              روزگاری نه چندان دور . ( روزگاری قبل تر از ایامی که دلهامون به امید سلامتی مادر عزیزترین دوست و یارمون می تپید) دلم که می گرفت . وضو می ساختم و رو به سوی کعبه اول خوب با خدای مهربانیها خلوت میکردم . بعد با تفعلی به کتاب آسمانی مسلمین . پیروان رسول الله . آنچه باید دریافت میکردم را دریافت میکردم . و همین بود که آرامش رو بر وجود سراسر نا آرام من بر می گردوند .............. ولی

    ولی این روزها ...

    ولی ماها ی اخیر روزهایی رو هم تونستم تجربه کنم ...لحظه هایی بر من گذشت که .... ( از تلخیهاش که بگذریم) همونجا که نشسته بودم . منتظر لحظه اذان هم نمیموندم . برای اینکه بیش از این دیگران هم متوجه حال آشفته ی من نشن از پشت میز کار هم بلند نمیشدم . همونجا نیتی میکردم . تمام حرفهام رو با خدای ارحم راحمین میزدم و بعد با بسم الله قرآن رو راهنمای خودم فرض میگرفتم . و باز این آیات الهی بود که می تونست آرامش رو به من هدیه کنه ..... به خدا سخت بود . سخت ....ولی .

    ولی امروز که مینویسم ...

     از صمیم قلب خوشحالم و دلشاد . و با آرامشی وصف ناپذیر مینویسم . آخه الآن که دوباره مینویسم . دوست عزیزتر از جانم چند روزی هست که عطر خوش خبر شفا یافتن مادرش رو بین همگی ما پخش کرده .

    می دونی هنوز هم شاید زود باشه بتونم بنویسم آنچه بر دل من و بقیه دوستان میگذره ...

    فقط هزاران هزار مرتبه شکر خدایی رو که فریاد رس بی پناهان بوده و هست .

    بیایید همگی با هم دست به دعا بشیم برای شفای تمامی بیمارانی که امیدی جز خدای ارحم راحمین ندارن . بیایید همگی دست به دعا برداریم و طلب صبر کنیم برای همراهان و نزدیکان این بیماران . یادمون نره دعای خیر برای همه دلهای نگران رو .............. التماس دعا .

     


    نظرات دیگران ( )

    <      1   2   3   4      >